... نیست در خاکِ خراسان دلی از مهر تهی
زان که همخانهٔ مهرند خراسانیها
آفرین باد بر آن قوم که در مُلکِ ادب
درخور افتد همه را دعویِ سلطانیها
عالِمانشان به خردمندیِ فارابیها
شاعرانشان به سخنسازیِ خاقانیها
زاهدند آنان، عاری ز ریاکاریها
عاشقند اینان خالی ز هوسرانیها
عِلمشان کاخی از صدمتِ ویرانی دور
شعرشان باغی بیآفتِ پژمانیها
مجمعِ صِدق و سَدادند و ازیرا نرسد
جمع آنان را آسیبِ پریشانیها
ور سلیمان زمان است، به هیچش نخرند
گر فروشد به کسی فخرِ سلیمانیها
نیست حرفی به لبی زادهٔ خودخواهیها
نیست چینی ز سرِ کِبر به پیشانیها
خاکساری نگذارند و تکبّر نکنند
بگذرند ار ز مَلَک هم به فلکشانیها
جای هرگز نکند دیوِ تباهی آری
باشد آنجا که محبّت به نگهبانیها
روضهٔ خلدِ برین است خراسان که در او
اثری نیست ز شیطان و ز شیطانیها
همه سو بینی از دینِ هُدیٰ نام و نشان
همهجا یابی آثارِ مسلمانیها...
یاد باد آنکه مرا بود در آن گُلشنِ قُدس
عندلیبآسا غوغای غزلخوانیها
غمِ غربت کم و شادیِّ خراسان بسیار
چیره شد بر غمْ شادی ز فراوانیها
سودها بردم بیمِحنتِ جان فرسودن
عیشها راندم بیرنجِ پشیمانیها
هرکه را دیدم و با هرکه سخن پیوستم
لطفها کرد و مرا خواند به مهمانیها
عیبهایم همه نادیده گرفتند از مهر
گرچه دیدند مرا مَظهَرِ نادانیها
هرکجا رفتم، از دل بزدودند غمم
زَندبافانِ سخنور به خوشالحانیها
گوش جانم را آکند به دُرهای دَری
هرکه بگشود لب آنجا به دُرافشانیها
وین عَجَب بین که ستودند سخندانیِ من
مردمی شهرهٔ گیتی به سخندانیها
کاشکی بخت شود یار و دگر بار بَرَد
رخت «بهزاد» بدان بقعه به آسانیها
تا زند بوسه بر آن خاک که هر ذرهٔ او
آبِ خورشیدِ فلک برده ز رخشانیها
(آذر ۱۳۳۸)
گلی بیرنگ، صص ۴۱-۴۴